فیکشن[محکوم شده]p31
احتمـالا فقـط مقـداری مشـروب خورده و با مستـی از سالـن خارج شـده.
اگـه وقتـی با مستـی تو خیابـون راه میـرفته با ماشیـن تصـدف کرده باشه چی؟ اگـه گیـر چند تـا جنـس مخـالف معتـاد افتاده باشـه چـی؟!
با خـشم به خـاطر افکـارش با دسـت ضـربه آرومـی به فـرق سرش زد.
اصـلا همچین چیـزی امکـان نداشـت،اون دختـر حالـش خوب بود فقـ..
قـبل از اینکه بتـونه کلمـات رو داخـل ذهنـش تکمیـل کنـه صـدای سرد همسـرش از پشت سرش اون رو به خـودش آورد.
_نگرانـشی؟
مـرد بدون ایـنکه جـوابی به اون زن بـده به سمتـش برگـشت و فقـط به دو جفـت چـشم آبی رنگ و خمـار اون زن خیـره شد؛
هردفـعه به اون چشـم ها نگـاه میـکرد فقط به یاد یک کـوه یخ میفتاد و به ایـن فکر میکـرد که دختـرش؛
اون چشـم های بلـوری و گـرم که همیشه پـر از محبته رو از چـه کسی به ارث برده؟
زن کـه جـوابی از مـرد مقابلـش دریافـت نکـرد پوزخنـدی زد و گـفت
_نـباش!
حتـما به یک مردی برخورد کـرده و رفتـ
ه پی هرزه بازیهاش.
آهـی کشیـد و سعـی کرد زیاد به حـرف های اون زن توجـه نکنه،چـون میدونـست که اون زن به شـدت مستـه و در واقعـیت امکـان نداره همچـین حرف هایی رو نسبـت به دختـر خـودش بزنه
بـدون ذره ای اهمیت از کنـار اون زن گـذشت و به سمـت آشپـزخونه رفـت تا قـرص های قلـبش رو بخـوره،به این امیـد که کمـی آروم بشه و ذهنـش آروم بگیـره و بتونه به رختخواب بره تا بخوابـه.
***
با خشـم برگـه ها رو روی میـز پرت کـرد و با شـدت از روی صندلـیاش بلنـد شد و صنـدلی با صـدای گوش خـراشی روی زمیـن کشیـده شد و در نهـایت روی زمیـن افتـاد.
عـدم تمرکـزش روی کار و کشیـده شـدن افکـارش سمت اون دختـر اعصابش رو بـهممیریخـت.
هیچـوقت فکـرش رو هم نمیـکرد که یک اتـفاق دوبـاره بتـونه اون رو به ایـن حال و روز بنـدازه.
خیلـی سعـی میـکرد انکـار کنه که نگـران اون دختـر نیست،اما بیشتـر از این نمیتونـست.
حـدود دو مـاه میشد کـه اون دختـر به طـرز عجیبی نـاپـدید شده بود.
درسـت از همـون شب؛
اون شـب آخریـن شبـی بود کـه دختـر دیده شـده بود و بعـد از اون خیلـی مشکـوک ناپدیدشده بود.
دوربـین های مـدار بسته در تـالار فقط تونسـته بودند ویدیوی کوتـاهی رو از اون دختـر ثبت کنند کـه به حیـاط پشتـی بـاغ رفـته و بعـد از اون هـم مردی مشکـوک که چهرهاش در دوربیـن ها ثبت نشـده بود به دنبـال اون رفتـه بـود.
طبـق گفتـه های بیشتـر مهمـان ها هیچکـس متوجـه نشـده بود که اون مـرد کـی و چگونه وارد سالـن شـده بوده.
پلیـس ها در حـال تحقیـق و جست و جو بودنـد و برای پیـدا کـردن اون دختـر تمام تلاش خـودشون رو میـکردن.
امـا اون پسـر اونقـدر بیقـرار شـده بود کـه دیـگه نمیـتونست صـبر کنه.
اگـه وقتـی با مستـی تو خیابـون راه میـرفته با ماشیـن تصـدف کرده باشه چی؟ اگـه گیـر چند تـا جنـس مخـالف معتـاد افتاده باشـه چـی؟!
با خـشم به خـاطر افکـارش با دسـت ضـربه آرومـی به فـرق سرش زد.
اصـلا همچین چیـزی امکـان نداشـت،اون دختـر حالـش خوب بود فقـ..
قـبل از اینکه بتـونه کلمـات رو داخـل ذهنـش تکمیـل کنـه صـدای سرد همسـرش از پشت سرش اون رو به خـودش آورد.
_نگرانـشی؟
مـرد بدون ایـنکه جـوابی به اون زن بـده به سمتـش برگـشت و فقـط به دو جفـت چـشم آبی رنگ و خمـار اون زن خیـره شد؛
هردفـعه به اون چشـم ها نگـاه میـکرد فقط به یاد یک کـوه یخ میفتاد و به ایـن فکر میکـرد که دختـرش؛
اون چشـم های بلـوری و گـرم که همیشه پـر از محبته رو از چـه کسی به ارث برده؟
زن کـه جـوابی از مـرد مقابلـش دریافـت نکـرد پوزخنـدی زد و گـفت
_نـباش!
حتـما به یک مردی برخورد کـرده و رفتـ
ه پی هرزه بازیهاش.
آهـی کشیـد و سعـی کرد زیاد به حـرف های اون زن توجـه نکنه،چـون میدونـست که اون زن به شـدت مستـه و در واقعـیت امکـان نداره همچـین حرف هایی رو نسبـت به دختـر خـودش بزنه
بـدون ذره ای اهمیت از کنـار اون زن گـذشت و به سمـت آشپـزخونه رفـت تا قـرص های قلـبش رو بخـوره،به این امیـد که کمـی آروم بشه و ذهنـش آروم بگیـره و بتونه به رختخواب بره تا بخوابـه.
***
با خشـم برگـه ها رو روی میـز پرت کـرد و با شـدت از روی صندلـیاش بلنـد شد و صنـدلی با صـدای گوش خـراشی روی زمیـن کشیـده شد و در نهـایت روی زمیـن افتـاد.
عـدم تمرکـزش روی کار و کشیـده شـدن افکـارش سمت اون دختـر اعصابش رو بـهممیریخـت.
هیچـوقت فکـرش رو هم نمیـکرد که یک اتـفاق دوبـاره بتـونه اون رو به ایـن حال و روز بنـدازه.
خیلـی سعـی میـکرد انکـار کنه که نگـران اون دختـر نیست،اما بیشتـر از این نمیتونـست.
حـدود دو مـاه میشد کـه اون دختـر به طـرز عجیبی نـاپـدید شده بود.
درسـت از همـون شب؛
اون شـب آخریـن شبـی بود کـه دختـر دیده شـده بود و بعـد از اون خیلـی مشکـوک ناپدیدشده بود.
دوربـین های مـدار بسته در تـالار فقط تونسـته بودند ویدیوی کوتـاهی رو از اون دختـر ثبت کنند کـه به حیـاط پشتـی بـاغ رفـته و بعـد از اون هـم مردی مشکـوک که چهرهاش در دوربیـن ها ثبت نشـده بود به دنبـال اون رفتـه بـود.
طبـق گفتـه های بیشتـر مهمـان ها هیچکـس متوجـه نشـده بود که اون مـرد کـی و چگونه وارد سالـن شـده بوده.
پلیـس ها در حـال تحقیـق و جست و جو بودنـد و برای پیـدا کـردن اون دختـر تمام تلاش خـودشون رو میـکردن.
امـا اون پسـر اونقـدر بیقـرار شـده بود کـه دیـگه نمیـتونست صـبر کنه.
- ۷.۳k
- ۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط